خودخواهانه فکر میکنم پشیمون میشی.
یقین دارم فرداهایی خواهند آمد،
که تو باشی.
و من از اینکه نباشم میترسم.
خیلی میترسم.
.
پ.ن ۱: دلم نمیخواد فردا برم ببینمش.
پ.ن ۲. ادریس و رعنا.
پ.ن ۳. نمیخوام ببینمش چون منُ یاد محمد میندازه.
پ.ن ۴. دلم نمیخواد شبیه محمد باشه.
پ.ن ۵. آشنایی با محمد، منُ با یه تیپ شخصیتی آشنا کرد که هیچ فکر نمیکردم جز توی فیلم های هالیوودی و رمان های مودب پور حضور خارجی داشته باشه.
پ.ن ۶. حالا از آشنا شدن با محمد های بی شمار، بسیار میترسم.
پ.ن ۷. خدایا بلا به دور.
من دلم چی میخواد؟
روزهای پیش تو یه کشمکش دل و منطق بودم.
و راستش،
حالم از خودم بهم میخورد
از این یه طرفه به قاضی رفتنم.
از قضاوت کردن یه آدم خیلی خیلی خیلی مهم تو زندگیم.
(الان که نوشتم یه آدم مهم، یه تلنگر بود-یه سوال- که چرا نبودن این مهم هیچ هم اذیتم نکرد؟)
نمیفهم چرا
چنان تاثیر ناپذیرم،
چنان زمخت،
چنان سرد.
.
بیخیال،
از حوصله افتادم.
بقیه ش.
شاید روزی دیگر.
یه وقتهایی
برای دوست نداشتن کسی
جز ترسهایت بهونه ای نیست.
سراغشو گرفتم پس.
که پشیمونی ای نباشه.
.
گفت: تو از ترسهایت میترسی!
و گفت: تو از من میترسیدی!
.
این روزها
میخوام که غرق عشق شم.
و خدایا؛
چه بیچارگی محضی
.
دعا میکنم
هیچ سراغمو نگیره.
بره.
بره.
تا چند وقت پیش فکر میکردم خسته ام.
که همه چی زیادی بوده.
که همه چی فقط بوده.
بی اجازه من.
که دنیا برای خودش بوده.
از ابد.
و خواهد بود.
یه نمودی از من،
توقع داره وقتی مشکلی نیست،
وقتی آسمون به زمین نیومده.
وقتی آسایش برچیده نشده،
خوب باشم.
بی هیچ بی انگیزگی خاصی.
من ولی،
آدم زیر پا گذاشتن چارچوبها هستم.
که ناهنجارم.
کهنابود کننده ام.
.
میل شدیدی به سکوت دارم.
که روزها توقفی داشته باشه.
که من فقط یک گوشه گوله شم تو خودم.
و ساعت ها بگذره.
و ساعت ها بگذره.
.
ناراحتم.
غم دارم.
و افسرده و چروکیده و پژمرده ام.
.
که غرق بشم تو تنهایی خودم.
که این روزا بگذره.
بی اینکه من خراش بردارم.
.
میلی به مُردن ندارم.
میخوام روزها از بر هم بگذره.
و زمان نو بشه.
و زمان ترمیم بشه.
و خورشید بتابه.
و آدم ها امن باشن.
و من
و من
تجلی نور باشم و امید.
دیشب بقدری خوش گذشت که
هیچ نمیخواستم صبح شه.
.
غذا خوب بود،
قلیون خوب بود،
آدما خوب بودن
و حرف ها هم.
.
هبا بی هیچ تاملی،
سفره دلشو پهن میکنه برات،
منم همینکارو کردم.
وای چقدر خندیدیم،
چقدر به من خندیدیم.
من همه چیو براش گفتم.
تا قبل اینکه مُدار بیاد زنگ زدیم به دوستش.
اووف
از هیجان دارم میمیرم.
.
مُدار چقدر متفاوت بود ولی.
تا اومد هبا خمید تو خودش.
جو سنگین شد اصن.
من همش باید حرف پیدا میکردم سکوت نشه.
هبا هم چشماش همش پر اشک میشد،
هی هم بهش میگفت که اینقدر جدی و منفی نباش با لادن.
منُ یاد رضی و لیلا میندازن،
اینو دیروز تازه فهمیدم.
.
دیگه اینکه.
یه چیزی یواشکی بگم؟
فال گرفتم.
واقعیت اینه که خیلی به مُردن فکر میکنم.
.
به کله شقی هفده سالگی نیستم ولی.
به خودخواهی اون موقع هم.
دل و جرئت اونموقع رو هم ندارم.
راستش شجاعتم نوع دیگه ای به خودش گرفته.
شجاعت زندگی کردن دارم حالا.
از ادامه دادن باکی ام نیست.
یه چیزی هست ولی،
هر سنگی،
هر پیچی،
هر خمی،
به خودم دلداری میدم که راه فراری هست.
مُردنی هست که نجات بخش باشه.
تصورش برای من،
مثه قرص مسکنی میمونه که گذاشته باشم ته کیفم،
برای روز مبادا.
شاید هیچ وقت دیگه ای سراغش نرم
ولی فکر داشتنش آرومم میکنه.
ته دلم قرص و محکمه که هیچی پامو بند این دنیا نمیکنه تا من نخوام.
تا من نخوام.
برنامه هایی که برای این چند ماهه چیدم،
خوب حواسمو پرت میکنه.
جوری که وقت سر خاروندنم نداشته باشم.
وقت ناراحتی،
یا غصه شاید.
.
شاید یه جا به جایی عظیم داشتم آخر تابستون.
شاید برگشتم تهران.
.
یه بار نوشته بودم: من غصه هامو میخوابم.
شاید اونموقع هیچ فکر نکردم عمق این جمله رو
چطور با بند بند وجودم حس خواهم کرد.
این روزا غصه هامو میخوابم.
راستش تنها کاری که میکنم هم همینه.
میام سرکار.
و
میخوابم.
میشه بهش با دید مثبت تری هم نگاه کرد:
به پروسه لاغر شدنم کمک میکنه :))
.
این روزا نمیتونم مرز بین درست و غلطُ بیشتر از یه تار مو ببینم.
گیجم راستش.
خودمو ول دادم دست زمان.
بگذره.بگذره.
.
دو روز پیش که میشد هوارو بو کشید،
گرما رو هم،
تابستون رسمن شروع شد،
برنامه آنتالیا،
بهترین وقت افتاد.
خوشحالم.
.
مامان ایمان برام یه کیف دست دوز آورده،
با جینگیلی های بادی شاپُ
یه مجسمه کوچیک موتور از پاکستان.
یه نامه مهربونم توش بود.
چقدر نازه این دختر.
درباره این سایت